قسمت بیست و دوم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

موهایش را به درون کلاه حمامش فرو کرد تا خشک شوند؛حوصله سشوار کشیدن آنها را نداشت: گرسنه اش بود، قصد داشت به سپیده تلفن بزند و نگاهی بر روی جزوه های آنروز بیاندازد؛ دیگر وقتی برای رسیدگی به ظاهر خودش را نداشت؛ اهمیتی هم نداشت! بعد از انجام دادن اینکارها، قصد داشت ، بخوابد و تا فردا صبح، قرار نبود کسی قیافه اش را تحمل کند!

بعد از آنکه شامش را خورد، گوشیش را برداشت و به اتاق لباسش رفت. آمیتیس و رامیس، هنگامیکه درون اتاق خوابهایشان بودند، صداهایی را که از اتاق خوابهای دیگری می امد را به خوبی می شنیدند، اما زمانیکه یکی از آنها به درون اتاق لباسش می رفت، دیگری از اتاق خوابش، دیگر چیزی نمی شنید. هر دو در اتاق لباسشان، احساس می کردند که امنیت حریم خصوصیشان، بیشتر حفظ می شود و در آنجا، احساس آرامش و راحتی بیشتری می کردند. اکنون رامیس قصد داشت درباره باران با سپیده حرف بزند و به هیچ وجه، دلش نمی خواست آمیتیس، صدایش را بشنود یا چیزی در اینمورد بداند.

شماره سپیده را گرفت و گوشیش را بر روی اسپیکر گذاشت و بر روی مبل جلوی آینه اتاق لباسش نشست. بعد از شام، کمی انرژی گرفته بود و تصمیم گرفت، کمی سر و وضعش را سامان دهد و مشغول شانه زدن موهایش شد. پس از چند بوق، صدای سپیده در اتاق پیچید:" الو!"

- سلام، خوبی؟!

- سلام، مرسی، تو خوبی؟!

رامیس با آرامش جواب داد:" مرسی، خوبم!... آرش چطوره؟!" سپیده نگاهی از روی محبت به آرش انداخت که در طرف دیگر میز شام، مشغول خوردن غذایش بود:" آرشم خوبه! سلام می رسونه!" و آرش به رویش لبخند زد.

- سلام رسون و سلام کننده هر دو سلامت باشن!... چکار می کنی؟!

- داشتیم شام می خوردیم!

- عه!؟ پس من بعداً زنگ می زنم!

سپیده با مهربانی گفت:" نه، بگو عزیزم!... تو معمولاً این وقت شب زنگ نمی زنی!... چیزی شده!؟" رامیس، کمی احساس شرمندگی می کرد و فکر می کرد، مزاحم سپیده شده است:" ولش کن، بعداً هم می تونم برات بگم!... فردا کلاس داری!؟"

- آره، دارم، هفت و نیم صبح کلاس دارم!... بگو دیگه، اذیت نکن!... اینجوری کنجکاوم کردی، تا فردا همه ش باید فکر کنم تو چی می خواستی بگی!

رامیس، لبخندی زد؛ گاهی اوقات از این کنجکاوی مهارنشدنی سپیده، خوشش می آمد، احساسی که خودش، هیچگاه نداشت:" حالا شامتو بخور، من دوباره زنگ می زنم!" سپیده با بی تابی گفت:" دیگه شام هم نمی تونم بخورم!... بگو ببینم چی شده!" رامیس تسلیم شد، فقط نمی دانست چگونه شروع کند:" اووم!... راستش امروز با یکی تو کلاسمون دوست شدم! اسمش بارانه!... خیلی خانومه!... خیلی دوسش دارم!... اما یه سری اتفاقات افتاد که می ترسم دوستیشو از دست بدم!" واقعیت این بود که بعد از مکالمه خیالی ای که با سپیده تجسم کرده بود، دیگر از از دست دادن باران، نمی ترسید؛ اما خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد در واقعیت هم، آن جملات آرامش بخش را از زبان سپیده  بشنود. سپیده لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام پرسید:" می ترسی دوستیشو از دست بدی؟!" رامیس خیلی ساده جواب داد:" آره! آخه برام خیلی ارزشمنده!" سپیده ناراحت شده بود! رامیس هیچگاه از از دست دادن کسی نمی ترسید، حتی از از دست دادن سپیده! و چه معنایی داشت که دوستی با باران، برایش خیلی ارزشمند بود!؟  مگر دوستی با سپیده برایش ارزشمند نبود؟! این دخترک باران، چه ویژگی خاصی داشت که رامیس او را به همه ترجیح می داد!؟:" چه جور دختریه این باران؟!" رامیس، متوجه ناراحتی و دلخوری خفیفی که در صدای سپیده وجود داشت، نشد؛ تنها مضمون سؤال برایش مهم بود و اکنون تمام ذهنش درگیر آن بود که جواب را بیابد، بنابراین قسمت هشداردهنده تن صدای سپیده را از دست داد:" اووم!... خب، خیلی مهربونه!... خیلی هم فهمیده س!... باانصافه!... شجاعه!... طرف حقو می گیره!... " سپیده اجازه نداد ادامه دهد:" تو یه روز، اینهمه چیزو از کجا فهمیدی؟!" چرا واقعا رامیس، دلخوری صدای سپیده را نمی شنید!؟ چرا گاهی ذهنش، تنها در یک بعد، کار می کرد و اطلاعات دیگر را تنها ذخیره می کرد!؟ با همان آرامشش جواب داد:" گفتم که، امروز یه سری اتفاقات تو کلاسمون افتاد!... قبلشم حس خوبی بهش داشتم، ولی اون اتفاقات موجب شد، بفهمم که چقد ماهه!" رامیس، چهره سپیده را نمی دید، اما آرش با نگرانی، به سپیده چشم دوخته بود که لحظه به لحظه، عصبانی تر می شد. او به خوبی می دانست که این حالت همسرش، عاقبت خوبی ندارد! او نیز دیگر شام نمی خورد و با خودش در کشمکش بود که برخیزد و گوشی را از سپیده بگیرد و از رامیس بپرسد، قضیه چیست و جریان را به گونه ای سر و سامان دهد، یا صبر کند تا سپیده، مکالمه اش تمام شود و خودش همه چیز را برایش تعریف کند! از هر دوی این حالتها و عصبانیت سپیده که در هر کدام به شکلی، قسمتی از آنها بود، می ترسید. اما رامیس، غافل از همه اینها، با آرامش و آسودگی خیال، در حال دامن زدن به حس حسادت و عصبانیت سپیده بود:" راستش باید همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم تا متوجه شی!... امروز بعد از ظهر، به خاطرش با آمیتیس، دعوام شد، برا همین زنگ زدم به تو، تا باهات حرف بزنم، اما سر کلاس بودی!..." سپیده، تقریباً به نقطه انفجار رسیده بود، با حالتی بهت زده پرسید:" به خاطرش با آمیتیس، دعوا کردی؟!"

- آره! می دونی که... آمیتیس، بعضی وقتا خیلی غیرمنطقیه!

در اکثر مواقع، سپیده با رامیس موافق بود که آمیتیس بسیار غیر منطقی، ازخودراضی و پرافاده است! آخر آمیتیس، سپیده را یک آدم سطح پائین بدبخت می دانست که پسری بسیار بالاتر از خودش را تور کرده بود! و برایش احترام چندانی قائل نبود!اما استثناءً این دفعه که رقیبی برای دوستی عمیق و عاشقانه اش با رامیس، پیدا شده بود، سپیده فکر می کرد که احتمالاً...، نه،... یقیناً حق با آمیتیس بود!

در آن لحظات، سپیده به شدت تمایل داشت، باران را از چشم رامیس بیاندازد و رامیسش را تمام و کمال پس بگیرد، اما چگونه!؟ باید راه حلی پیدا می کرد. سعی کرد خونسردیش را حفظ کند و قدم به قدم جلو برود. آرش، عصبانیت را در چهره او می دید و متحیر بود او چگونه صدایش را کنترل می کند:" خب، تعریف کن ببینم؛ امروز چه اتفاقایی افتاده!؟" و رامیس بی خبر از همه جا، شروع به بازگو کردن ماجرا کرد!





:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 76
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: